سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسم دختر اسم پسر

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و مردى را دید که براى زیان دشمن خویش مى‏کوشید و به خود زیان مى‏رسانید بدو فرمود : ] تو کسى را مانى که به خود نیزه‏اى فرو برد تا آن را که پس وى سوار است بکشد . [نهج البلاغه]

سرگردون
نویسنده ی زحمت کش :

با یه شکلات شروع شد. من یه شکلات گذاشتم توی دستش اون یه شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم اون هم بچه بود. سرم رو بالا کردم سرش رو بالا کرد دید که من رو می شناسه....

خندیدیم  گفت: دوستیم؟ گفتم: دوست دوست.      گفت: تا کجا؟ گفتم: دوستی که (تا) نداره؟   گفت: تا مرگ!  خندیدم و گفتم: من که گفتم (تا) نداره...    گفت: باشه تا پس از مرگ!      گفتم: نه.نه.نه(تا) نداره!   گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس از مرگ..... باز با هم دوستیم. تا بهشت. تا جهنم تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم

خندیدم و گفتم: تو تا هر جا که دلت می خواد براش یه (تا) بذار اصلا یه (تا) بکش از این سر دنیا تا اون سر دنیا. من اصلا (تا) نمی ذارم.

نگاهم کرد نگاهش کردم باور نمی کرد می دانستم او می خواست دوستیمون حتما (تا) داشته باشد دوستی بدون (تا) رو نمی فهمید.

گفت: بیا برای دوستیمون نشونه بذاریم؟           گفتم: باشه تو بذار!      گفت: شکلات

هر بار که همدیگر رو می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من باشه؟          گفتم: باشه.

هر بار یه شکلات می ذاشتم توی دستش اون هم یه شکلات توی دست من باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی که دوستیم دوست دوست.

من تندی شکلاتم رو باز می کردم و می گذاشتم توی دهنم و تند تند آنرا می مکیدم. میگفت: شکمو! تو دوست شکمویی هستی. و شکلاتش رو می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ.   

می گفتم: بخورش؟     میگفت: تموم میشه میخوام تموم نشه برای همیشه بمونه.

صندوقش پر از شکلات شده بود هیچ کدومش رو نمی خورد من همش رو خورده بودم. گفتم: اگه یه روز شکلات هایت رو مورچه بخورد اون وقت چی کار می کنی؟ گفت: مواظبشان هستم میخوام نگه هشون دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلاتم را می گذاشتم توی دهنم و می گفتم: نه نه (تا) نداره دوستی که (تا) نداره.

یک سال دوسال چهار سال هفت سال ده سال بیست سال شده اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم من همه شکلاتهایم را خورده ام اون همه شکلاتهایش را نگه داشته است.

او آمده است امشب تا خداحافظی کند می خواهد برود آن دور دورها می گوید: می روم اما زود برمی گردم.

من می دانم می رود و برنمی گردد.

یادش رفت شکلات را به من بدهد من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم: این برای خوردن! یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش: این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت.

یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش هر دو را خورد خندیدم می دانستم دوستی من (تا) ندارد. می دانستم دوستی او (تا) دارد مثل همیشه.........

خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم اما او هیچ کدامشان را نخورد حالا او با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟!.......... 


چهارشنبه 87/3/29 ساعت 6:7 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بای بای
تولدت مبارک عزیزم
امتحان عشق
هر کی به سرگردون بیاد
گذرگاه
آخر خطه...
بازی با اعصاب
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
40293 :کل سرگردونی ها
19 :سرگردونی های امروز
2 :سرگردونی های دیروز
درباره رییس سرگردون ها
سرگردون
مدیر وبلاگ : سمیرا اسکندری[45]
نویسندگان وبلاگ :
sara
sara[0]

بودن یا نبودن مساله این است
لوگوی خودم
سرگردون
لوگوی دوستان سرگردون کده


لینک دوستان سرگردون کده
جوک
مهدی
سمیرا
سارا
سجاد
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
سارا و رکسانا
نصرت
اس ام اس
شعر و عکس
زندگی
M&S
دوست داشتن به21 زبان مختلف دنیا
نسترن
رضا صادقی
طراح قالب


Javascripts


explorer blog