عشق را امتحان کن .....
این یک ماجرای واقعی است:
سالها پیش در کشور آلمان ، زن و شوهری زندگی می کردند . آنها هیچگاه صاحب فرزندی نشدند.یک روز که به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به سمت خود جلب کرد.مرد معتقد بود نباید به آن بجه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر، جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت لذا اگر احساس خطر می کرد به هردوی آنها حمله می نمود و صدمه می زد.
اما انگار زن هیچکدام از حرف های شوهرش را نمی شنید، خیلی سریع به سمت بچه ببر رفت و او را زیر پالتوی خود به آغوش کشید.دست همسرش را گرفت و گفت : (( عجله کن ، ما باید همین حالا سوار اتومبیل شویم و از اینجا برویم .))
آنها به آپارتمان خود برگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از خانواده کوچک آنها شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم می گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام ، مرد در گذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست خانم رسید.زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که که مانند فرزند خود با آن مانوس شده بود ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش برود.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود ، روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببر می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی هایش با ببر می گفت .
سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ، با ببرش وداع گفت.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید، وقتی زن بی تاب و بی قرار خود را به باغ وحش رساند ، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من ، من برگشتم ، این شش ماه دلم برات یه ذره شده بود ، چقدر دوریت برایم سخت بود ، اما حالا من برگشتم ....
و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ، به سرعت در قفس را گشود ، آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در بر گرفت.
ناگهان صدای فریاد های نگهبان قفس ، فضا را پر کرد: نه ، بیا بیرون ، بیا بیرون ، این ببر تو نیست . ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این ببر وحشی و گرسنه است.
اما دیگر برای هر تذکری دور شده بود . ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ، میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه ، رام وآرام بود.
اگرچه ببر مفهوم مفهوم کلمات محبت آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمی شود و احساس آن قدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
برای هدیه کردن محبت یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.
محبت آن قدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم برهم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی در خشان و ستودنی ،چشم گیر است.
محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.
بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه عمر ، شیرین و ارزشمند گردد.
در کور ترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راهها ، عشق بی نظیر ترین معجزه راهگشاست.
مهم نیست دشوارترین مساله پیش روی تو چیست ، ماجرای فوق را بخاطر بسپار و بدان سرسخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.
پس معجزه عشق را امتحان کن.
