دیرگاهی است که به سراغ تو نیامدم
دلم برای بی وزن بودنت تنگ شده
دلم برای سوز نهانیت تنگ شده
آنقدر درد دارم که همه چیز را فراموش کردم
دردهایی که روح وجسمم را از پا در آورده
ایکاش می توانستم پرواز کنم
به دورترین نقطه می رفتم
به جایی که هیچ انسانی نبود
فقط من بودم و طبیعت خداداده.
چقدر برخی اوقات روح انسان شفاف می شود
و
چقدر بی پرده، پرده احساس را می درد
احساساتی که طی حوادث مترقبه و غیر مترقبه دگرگون می شود.
دگرگونیش را هم دوست دارم.
قلبم بسان بچه گنجشکی شروع به تپیدن می کند
انگار می خواهد چیزی بگوید
می خواهد بگوید که زندگی با تمام پستی و بلندی هایش زیباست
به زیبایی شکفتن گل پونه