اعتراف می کنم....
اعتراف می کنم که هیچکس برای من تو نمی شود
اعتراف می کنم که بازهم می توانم منتظرت باشم
اعتراف می کنم که فکر جدایی از تو دیوونم می کنه
اعتراف می کنم که عاشقتم دیوانه وار
اعتراف می کنم که عشقت سراسر وجودم را گرفته
اعتراف می کنم که همیشه به تو فکر می کنم
اعتراف می کنم که صبح - ظهر -شام - همیشه همه جا - جایت درکنام خالیست و آرزو دارم در کنامر باشی
اعتراف می کنم که دیگر صبرم تموم شده
اعتراف می کنم که دلم برات لک زده
اعتراف می کنم که دوستت دارم برای همیشه
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند . شادی .. غم .. غرور...عشق...و .....
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت . همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماندُ چون او عاشق جزیره بود . وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت . عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود ُ کمک می خواست.
غرورگفت : (( نهُ نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف خواهی کرد .))
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : (( اجازه بده ُ تا من با تو بیایم .))
غم با صدای حزن آلود گفت : (( آه عشق ُ من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم . ))
عشق این با ر سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت
بیا عشق .. من تو را خواهم برد . ))
عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود ر داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسید ند ... پیر مرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود ... چقدر بر گردنش حق دارد .
عشق نزد عالمی که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود .... رفت و از او پرسید
آن پیرمرد که بود ؟! ))
عالم پاسخ داد (( زمان ))
عشق با تعجب گفت (( زمان )) ؟ ! اما چرا او به من کمک کرد ؟ !
عالم لبخندی خردمندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است .))
دلم تنگه واسه آغوش رامت
واسه گلایه های بی کلامت
دلم تنگه واسه اون روی ماهت
برای شونه,واسه تکیه گاهت
اگه چشمات منو از یاد ببره
به خدا این دیگه بغض اخره
با شکستنش منم رفتنیم
سهم من از تو همین چشم تره
بی ترانه موندم امشب فرصت خوندن ندارم
دم آخرم رسیده مهلت موندن ندارم
آهای بارون منم امشب می خوام با تو ببارم
می خوام امشب براش از اشک چشمام کم نزارم
آهای بارون نمی خوام اشک چشمامو بشوری
نمی خوام دست تو مرهم بشه رو داغ دوری
می خوام امشب بسوزم بشکنم اتیش بگیرم
می خوام دور از نگاهش مثل یک کولی بمیرم
نمی دونی نمی دونی تو بارون چی کشیدم
نمی دونی قیامت کردم اما اخرش اینجا رسیدم
آهای بارون می خوام چشمامو رو ابرا بزاری
می خوام با جون و دل ا زغربت چشمام بباری
که شاید رو تنش یک قطره از اشکام بباره
که شاید عاشقش رو لحظه ای یادش بیاره
عشق در لحظه پدید می آید، دوست داشتن در امتداد زمان .
عشق معیارها را در هم می ریزد ، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود
عشق ویران کردن خویش است و دوست داشتن ساختنی عظیم .
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناختن سرچشمه می گیرد
عشق قانون نمی شناسد ، دوست داشتن، اوج احترام به مجموعه ای از قوانین طبیعی است
عشق فوران می کند چون آتشفشان و شره می کند چون آبشاری عظیم،دوست
داشتن جاری می شود چون رودخانه بر بستری با شیب نرم .
عشق ، دق الباب نمی کند ، حرف شنو نیست ، درس خوانده نیست ، درویش
نیست،حسابگر نیست ، سر به زیر نیست ، مطیع نیست ،دیوار را باور نمی کند ، کوه
را باور نمی کند ، گرداب را باور نمی کند ، زخم دهان باز کرده را باور نمی کند ، مرگ
را باور نمی کند؛ و در آخر سربازی نرفته نیست؛ دشمن هم نیست
وقتی به جای شادی زانوی غم گرفتم
دیدی رقیب خود را من دست کم گرفتم
وقتی برای قلبت همسایهای دگر هست
وقتی برای اشکت هم غصهای دگر هست
وقتی برای دیدار وقتی برای من نیست
وقتی برای احساس قلبی به نام دل نیست
چرا به من نگفتی جشنی برای من نیست ؟
چرا به من نگفتی قلبت از آن من نیست ؟
من او را رها کردم،
و چقدر سخت است عزیزترینت را رها کنی،
اما من آنقدر او را دوست دارم ، که او را رها میخواهم،
رها از تمامی بندها و زنجیرها،
هر چند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود،
چرا که من خود اینگونه خواستم،
هیچگاه به خاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم،
اما او در بند خود گرفتار بود،
ای کاش از خود رها شود،
همانگونه که من با او از خود رها شدم