من گرفتار سنگینی سکوتی هستم
که گویا قبل از هر فریادی لازم است ...
من تمام هستی ام را
در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان
آتش زدم
کشتم
من بهار عشق را دیدم
ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم
ــ هیچ ــ
ننوشتم
من ز مقصدها
پی مقصودهای پوچ
افتادم
تا تمام خوبها رفتند و
خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن
همه صبر وقرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یارم رفت ...
یارم رفت...
یارم رفت...
ای ستارگان سحری بتابید
ای غنچه های صبحگاهی بازشوید
ای لبان گلرنگ بخندید
این فروغ وروشنایی برای شب زنده داران
برای دلهای محزون،
تسلیت خدایی است که به وسیله شما اعطاء می شود
واین اشک شور،آخرچشمان پرنفوذ تو را رنجورخواهد کرد.
بخند ...
بخند چون گل به صورت باغبان
بخند چون خنده طفل در آغوش مادر
بخند اما نه چون خنده برق که گریه ابر را به خود می آورد
بخند وشاد باش ودیگران را بخندان وشادمان نگه دار
گلها خنده چمن و ستاره ها خنده آسمان، جوانی خنده عمر
وعشق خنده خداوند است...
این آسمان کبود، این ستارگان روشن، این ابرهای سفید، این شفق طلایی، اشعه های الوان ،این زمین سبز، این گلهای سرخ ، این قلبهای مشتعل، این درختان بارور، این بهارجوانی ...
آیا کافی نیست که روحت را به اهتزاز درآورده
ولبانت رابه تبسم بگشاید؟!
زندگی 2 چیز به من آموخت: آرزوی مرگ و مرگ آرزو
برای هزارمین بار پرسید: تاحالا شده من دلت رو بشکنم؟ منم برای هزارمین بار به دروغ گوفتم: نه. هیچ وقت... تا مبدا دلش بشکنه