نویسنده ی زحمت کش :
سمیرا اسکندری
|
|
عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماههاو سالها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت هی ماهها را مرتب می کرد و روی هم می چیدو هی سالها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هرروز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود و سالها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند میزد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است با این همه قرن و سال و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت: عشق و عاشقی سفری دور و دراز است. من به همه این ماهها و هفته ها احتیاج دارم, به همه این سالها و قرن ها, زیرا هر قدر هم که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت: اما عاشقی سبکی است. عاشقی سفر ثانیه است,نه درنگ قرنها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر جزهمین ثانیه که من به تو می دهم... عاشق گفت:چیزی با خود نمی برم,باشد,نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را... اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است.به کسی که همراهی اش کندبه کسی که پا به پایش بیاید, به کسی که اسمش معشوق است... خدایا چه کنم؟ خدا گفت: نه,نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو در سفری که نامش عشق است و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهیش کرد. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود...
|
|
دوشنبه 87/1/12 ساعت 1:0 صبح |
|
|
|